درود بر تو :
میخام از چند سال پیش« اوایل ۱۹۹۹» برات بگم از یک خاطره به یاد ماندنی از یک آشنایی.
همون اولایی که تازه فهمیده بودم به بیماری« اِم اِس» دچار شدم. با تمام تلاشهایی که داشتیم از هیچ کاری دریغ نکردیم از جمله طب سوزنی، خوردن قرص زهر مار، آمپولهای آونِکس و ……کلی هزینه مالی، برای بهبودی هر چه زودتر من، با یکی از بهترین دوستانم در این مورد سخن گفتم.
او به من گفت که یکی از فامیلهای شوهر من یک پزشک مخصوص انرژی درمانی است، که پس از سالها زندگی در خارج از کشور حالا به ایران آمده اند به بیمارانی که به این انرژی احتیاج دارند دریغ نمیکنند.
«عکاس هم میهن نیکم داریوش کیانی»
و ما پس از کلی گفتگو و نقشه و …. به این نتیجه رسیدیم که به آقای دکتر «علی اکبری» زنگ بزنیم. ((خوب فامیل شوهر دوستم اینا بودند دیگه))، بله ما هم زنگ زدیم و پس از اینکه ایشون با مشکل من و نوع بیماریم آشنا شد گفت که من نمیتونم به شما شفا بدم و شفا دست خداست (این را همیشه می گفتند) ولی دارم میام آلمان و در آنجا حتمن یکدیگر رو ملاقت می کنیم. من تو پوست خودم نمیگنجیدم و داشتم از خوشحالی ذوق مرگ می شدم.
تا به آلمان آمدند و با هم قرار گذاشتیم که ایشون در یک گرد همایی بیان خونه ما و در این میان اگر ایرانی های دیگری نیز به انرژی ایشون احتیاج دارند بیایند.
با کمک همسر دوستم کلی آگهی نوشتیم و به هر مکانی که ایرانی ها به آنجا میرفتند بردیم تا همگان از آمدن ایشون آگاه بشوند و در روز موعود به خانه ما بیایند.
حالا بماند که هرکی یه چیزی میگفت که بابا شما هم چه کارهایی می کنید ها، از کجا معلوم این آدم خوبی باشه؟ و برخی دیگر میگفتند شهلا خانوم دستتون درد نکنه که این کار خیر رو انجام دادید و از این حرفها……
خلاصه اونروز قرار بود پس از ساعت ۹ صبح همه بیان اینجا تا با آقای دکتر دیدار کنند و در ازاء هر آنچه که در توانشون است(ویزیت پرداخت کنند) از ایشون انرژی بگیرند.
هنوز ساعت مقرر نشده بود که اولین گروه زنگ در خانه را به صدا در آوردند. خوب ما هنوز آماده نبودیم، صبحانه نخورده بودیم و جارو برقی هم نکشیده بودیم، حتا هنوز لباس مناسب نپوشیده بودیم که با چند خانم گل و فرزندانشون مواجه شدیم.
حالا اینجا رو از زبون یکی از اون خانمها که از دوستان بسیار خوب من شدند بشنو .
ژیلا : سلام خانم، صبحتون بخیر، ببخشید مزاحم شدیم برای اینکه از دکتر علی اکبری انرژی بگیریم اومدیم.
من: درود بر شما، خوش آمدید ولی …. آخه …. ما….. هنوز آماده نیستیم….. برای پذیرایی و باید تازه…. جارو برقی بکشیم…. من هنوز کافه ام رو هم ننوشیدم و ……
ویدا : شما کارهاتون رو بکنید ما خودمون جارو میکشیم، مسئله ای نیست که!!!!
ولی طفلکیها خیلی مهربون و خانمانه با این برخورد من روبرو شدند . حالا در این برخورد، من با چه ریخت و قیافه ای در برابر این بنده خدا ها بودم رو خودشون می دونند و اینکه چه جوری باهاشون حرف زده بودم، از اینش به من چیزی نگفتند ولی با قَه قَه خنده برام تعریف می کردند.
فرشته جون یکی دیگر از این خانمها که حالا دوست جون جونی من شده، جلوی جمع بهم گفته بود که:
میدونید دختر من صدف با طرلان در یک مدرسه درس میخونند، اگر یادتون باشه ما یکبار همدیگر رو در انجمن اولیاء و مربیان هم دیده بودیم؟!
من : آره؟ (برخورد من مثل یه تیکه یخ)
تا اینکه در این میان ما به خاطر وجود آقای دکتر یکدیگر را زیاد دیدیم و یک شب که یکی از همین دوستانم در خانه خودش چنین گرد همایی را ترتیب داده بود، در آخر شب که همه رفتند با هم حرف میزدیم به من گفت: میدونی شهلا جون اون روز که تو رو دم در خونه ات با اون برخوردت دیدیم گفتیم واه واه واه پناه بر خدا این دیگه کیه؟ چه اِفاده ایه!!! ولی حالا که تو این چند جلسه باهات آشنا شدیم فهمیدیم که حدسمون اشتباه بوده و ….. کلی من رو شرمنده محبتهاشون کردند.
(آخه من خودم جو گیر شده بودم و نمیدونستم چگونه باید با چنین مراسمی کنار بیام؟)
با اینکه میتونم به جرات بگم در همه شهر هایی که آقای دکتر در آلمان رفته بودند، من به دیدارشون می رفتم. میدونی ولی این رو هم باید بگم که انرژی ایشون در من اصلن کار ساز نبود و من هیچی ازش نمیفهمیدم، تنها گرمای بسیار بالای دستهاشون رو متوجه میشدم در جایی که به برخی از شدت بالابودن انرژی ایشون سر درد شدیدی دست میداد اما بر روی من هیچ اثری نداشت. حالا شاید به دلیل استفاده از داروهای آنزمانم بوده یا شاید من هم قوی بوده بدنم و مثل رو برو شدن دو قطب مساوی آهنربا یکدیگر را دفع می کردیم!!؟؟(چشمک)
و اما پس از این ماجرا این جناب دکتر بین المللی شدند و از گوشه گوشه دنیا سر در آوردند.
از هر جور تیپ آدمی که بگی زیر دستشون رفت. با صدای گرمشون انرژی مثبت به همه هدیه می کردند.
(از همینجا دست ایشون را به گرمی می فشارم و آرزو دارم انرژی شون پاینده باشد)
راستی اگر از این آقای دکتر ناصری در بیمارستان مصطفی خمینی خبر دار شدی به من هم بگو. امیدوارم که خبر درست باشد تا من و گارداشیم نذرمون را ادا کنیم.
در پناه یزدان همواره تندرست، پیروز و شاد زیوی…….. تا درودی دگر بدرود.
Read Full Post »