درود بر تو:
با اینکه پزشکم یک ماه پیش از این دلش نمیخواست که برم و کورتیزون یا به زبان آشنا در ایران:«کورتون» تزریق کنم، ولی وقتی دید که واقعن نیاز بهش دارم و از اینکه چند بار در منزل به زمین افتاده ام و به مشکلات دیگر… بر خوردم (که در اینجا چیزی برایت از این مشکلاتم ننوشتم و همیشه فکر کردی شهلا استواره و مشکلی نداره و کم و بیش ازش خبر داری و حالش خوبه و …) ولی دیدی که اینجوریام نیست. (ما به روی خودمون نمیاریم دااااااااااااش)
از مطب دکتر برای فردای همون روز قرار بستری شدن من در بیمارستان گذاشته شد و برای ساعت ۸.۳۰ دقیقه صبح تاکسی اومد دم در و من را به بیمارستان برد. خوب از در وارد شدم و به اینفورماسیون«Information» رفتم و اطاق مربوط را بهم نشون دادند و من نیز روی صندلی منتظر موندم تا نوبتم بشه.
خانم زیبا و شادابی آمدند دم در و من را صدا کردند، من هم با ساکم و کیف دستیم و نامه پزشکم رفتم داخل دفترشون. قرار اینکه کدام اطاق و … رو دکتر از روز پیش همونجور که گفتم گذاشته بودند و من برای معرفی خودم اونجا رفتم و کارت شناسایی و نامه دکتر را به ایشون تحویل بدم.
ولی میدونی از چی تعجب کردم؟! این خانمی که کار های من را انجام می داد خودش نیز دچار بیماری ام اس بود ولی هیچ نشانه ای از داشتن این بیماری درش نمیتونستی ببینی. گفت من از شما ۶ سال بزرگتر هستم و مانند شما دو فرزند دختر دارم و کلی با هم کیفین یاخ چیدی کردیم… ولی چون ساعت کاری ایشون بود نمیتونستم دیگه بیشتر از این بمونم و قرار گذاشتیم که دوبار به دیدنش برم که نشد.
و من وارد این اطاق زیبا و خلوت و بدون هم اطاقی دیگر شدم. چون چند سال بود که به خواست خودم، کورتیزون را در مطب دکتر خانوادگی دریافت می کردم کمی برام این خلوت جالب بود و کلی حال کردم. آخه اونوقت ها باید پس از دریافت دارو بدو بدو می اومدم خونه و فکر کار های خونه و مهمون داری و… این مشغله های روزانه می شدم که با اقامت در بیمارستان صورت مسئله کلی فرق می کنه و بدون استرس و درگیری های جانبی برایم راحت تر می نمود.
«این گلهای زیبا هم هدیه دختر گلم طراوت است»
دیگه دوست گلم{مریم جون} را با خبر کردم که برای من کتابی را که ترجمه آلمانیش رو داره ببره خونه بده بچه ها تا برایم بیارند بیمارستان، با تعجب گفت بیمارستان؟! مگه تو کجایی؟ برای چی رفتی دوباره بیمارستان؟ مگه حالت خوب نبود؟!!!! گفتم نه نبود، چون از استرس مثبت هم به من حمله دست داده است. خلاصه این خانم گل با چند تا کتاب خوب اومد به دیدنم و کلی خوشحالم کرد(مریم جون می دونم حالا داری اینجا رو میخونی و باز هم میگم دستت درد نکنه برای زحمتهایی که کشیدی، مخصوصن از دسته گلی که همراه همسر نازنینت برایم آوردی، خیلی دوستت دارم) فردای این روز هم سیما دوست گل دیگرم اومد دیدنم و به من گفت میدونم که تو میوه خوری و من برات میوه آوردم و گل نیاوردم، منم گفتم بهترین کار رو کردی آخه گل رو که نمیتونم بخورم، «توت فرنگی و خیار» خیلی بهتره، دستت درد نکنه.
خلاصه که همهء خانواده هم پیش از دوستانم آمدند و برام کلی میوه و قاقا لی لی و انرژی مثبت به همراه آوردند. امیدوارم خدا سایه تمام مادر و پدرها را بر سر فرزندانشون نگهدارد.(( پیش از این هم گفته بودم که من خیلی لوسم))
یک خانم دکتر بسیار مهربان اومد و کلی با هم حرف زدیم*چون دکترم اونروز در بیمارستان نبود* ولی کار ها را برای ایشون رله کرده بود و از همون روز اول تزریق آغاز شد و برای ام ار آی بردنم تا ببینند در این مغز من چه میگذره…دی… و با یک آمپول پیش از اینکه برای عکس برداری برم کمی تا قسمتی بی هوشم کردند تا اون سر و صدای مزخرف رو نشنـَــوَم.
میدونی من چی کار کردم؟ وقتی وارد لوله شدم و سر و صدا آغاز شد در خیال خودم شروع به نقاشی کردم و با هر صدای نا هنجارش یک نقش بر روی یک سطح بزرگ مانند همون تختی که روی آن خوابیده بودم با رنگهای دلخواهم کشیدم بر روی خطوط متساوی تا ۲۵ دقیقه تموم شد، ولی اگر این نقاشی ها جایی ثبت میشد خیلی خوب بود ها، میزدم رو دست هر چی نو آور نقاشی است.
البته جای آن دارد که از دوستان گلم نیز که از جای جای دنیا بخصوص ایران برایم SMS فرستادند و با تلفن هایشان خود را در خلوت من شریک کردند سپاسگذاری کنم.. خلاصه خوندن کتاب که در خونه برای من کاری نشدنی است را آغاز کردم و شب دوم خانم پیر آلمانی را به اطاق من آوردند که بنده خدا در خانه خود به زمین افتاده بود و کلی سر و چشمش کبود شده بود. وقتی دید که من تا ساعت ۱-۲ نیمه شب مشغول خوندن کتاب هستم، بهم گفت: من فکر می کردم که خودم کتاب خون هستم ولی شما روی دست من بلند شدید. البته به ایشون گفتم که من در خونه همیشه پای اخبار و اینترنت هستم و اصلن وقت برای خوندن کتاب ندارم. خلاصه ایشون هم خانمی بسیار مهربون بود و گفت که شما ناراحت من نباشید و به خوندن تون ادامه بدید.
با وجود اینکه میتونستم تلویزیون هم داشته باشم ولی از گرفتنش صرفه نظر کردم و به خلوت خودم با مطالعه و گوش کردن موزیک های دلخواهم مشغول شدم، بخصوص صدای گرم احمد شاملو و البته موزیک شاد هم داشتم ها، ولی دلم برایت خیلی تنگ شده بود، اما… خرما بر نخیل و دست من کوتاه بود…
دو روز پیش دکترم که اومد من بهش گفتم که باید روز یکشنبه برم خونه چون جایی دعوت دارم و دلم میخاد حتمن برم، که ایشون موافقت نکرد و گفت شما دوشنبه میرید خونه(آخه برای آش رشته دعوت شده بودم و منم که عاشق آش رشته ام) خلاصه امروز با کمی لوس بازی بهش گفتم من ولی امروز میرم خونه چون میخام به مهمونی ام برسم، که برگشت به شوخی بهم گفت: خوب شما کارت دعوتتون را نشون بدید به من، تا بتونید برید…دی… خلاصه آخرین سرومم که تموم شد زنگ زدم و پدرم آمدند دنبالم و رفتم پول تلفن را حساب کردم و همون خانم اولی، باز پای باجه بودند و با ایشون هم خداحافظی کردم.اومدم خونه و پس از دوش و کمی چسان فسان رفتم مهمونی و جات خالی چه آشی خوردم.
<< از پیامهای زیبایتان نیز بسیار سپاسگذارم>> آخه یادم رفت بگم که روز اول مریم تمام پیامهای بلاگم را برایم پرینت کرد و آورد به بیمارستان و کلی خوشحالم کرد. از آنطرف نیز محمد از هلند برایم پای تلفن بقیه اش خوند. از داشتن شما دوستان خوبم خیلی خوشحالم و دوباره جای آن دارد که از سعید حاتمی برای ترتیب دادن آشنایی من با دنیای مجازی و شما گلهای نایاب، سپاسگذاری کنم.
و سخنی رو به دوستان هم دردم:
هیچوقت از داشتن بیماری، هر چند هم که نا علاج باشند×البته به قول دکتر ها×نباید از پای بنشینی و جلوی آن کم بیاری عزیزم، درسته که کورتیزون یا داروهای امروزی راه علاج دائم نیست ولی از اینکه تا حدی از شرر بیماری راحت باشیم خوبه و باید راه را سهل تر از این که هست ببینیم و همیشه انرژی مثبت در قلب و روحمان پس انداز کنیم. به خداوندی خدا من نیز در زندگیم مشکلات و نا همواری هایی دارم، اما به آنها زیاد اهمیت نمیدم و دوری از برخی مسائل خیلی اذیتم می کنه که این رو هم به دست خدای خودم می سپرم تا حق باعث و بانی اش را بهش برسونه.
در پناه یزدان یکتا، تندرست، شاد و پیروز بر اهرمن بیماری زیوی… تا درودی دگر بدرود.
Read Full Post »