درود بر تو ؛
این بار می خواهم از خاطراتم برایت بگویم.
در ده سال آغازین زندگی س از مدرسه و این شهر و اون شهر رفتن در آخر به تهران آمدیم و
به مدرسه راهنمایی رفتم.
. ده سال دوم با دبیرستان رفتن و اتمام آن مشغول کار های دگر شدم مانند کلاس گلدوزی با
چرخ خیاطی و کلاس زبان انگلیسی رفتن تا به سن هفده ونیم رسیدم و پس از خواستگاری
آقای همسر به ازدواج ایشون در آمدم.
به کلاس خیاطی رفتم و برای فرزندانم و خودم لباسهای زیبا دوختم.
ده سال سوم و دختر بزرگترم را کلاس زبان انگلیسی نام نویسی کرده بودم. سپس فرزندانمون
به مدرسه می رفتند.تا در یک مدت کوتاه حمله های احمقانه به من دست داد.ولی در آن زمان
هنوزهیچ پزشکی در مورد ام اس در ایران نمیدانست.تا اینکه من همراه فرزندانم به آلمان
آمدم.پس از ۲ سال و نیم آقای همسر نیز به ما پیوست.
که میتونم بگم در آنزمان به اینجا آمدیم و بر عکس خواسته قلبی ام به دلیل
بیماری نتوانستم و به داشگاه بروم و به جای آن مرتب به بیمارستان می رفتم و کورتون
گرفتم برای بهبودی…
ده سال چهارم و دیگر اینکه در حال حاضر از دید خوبی برخوردار نیستم و با امید بهبودی
روزم را شب می کنم و به زندگیم ادامه می دهم.البته با خریدن کومپیوتر خودم را مشغول کردم
بخصوص از زمانی که بلاگر شدم و دنیایمجازی زیبا را شناختم. حالا یک کومپیوتر اپل خریدم
تا شاید برای چشمانم در ادامه بلاگریم مفید واقع شود.
تا درودی دگر بدرود