درود بر تو :
ای کاش من نیز یک شاعر بودم!!
یئنی بیان کلام را به شعر در می آوردم
از خوشحالی هام…
جاهایی که از این زندگی دشوار گله داشتم چیزی می تونستم به شعر بنویسم.
در پناه یزدان تندرست و شاد زیوی… بدرود.
Posted in Uncategorized on ژانویه 30, 2007| 28 Comments »
درود بر تو :
ای کاش من نیز یک شاعر بودم!!
یئنی بیان کلام را به شعر در می آوردم
از خوشحالی هام…
جاهایی که از این زندگی دشوار گله داشتم چیزی می تونستم به شعر بنویسم.
در پناه یزدان تندرست و شاد زیوی… بدرود.
Posted in Uncategorized on ژانویه 28, 2007| 16 Comments »
درود بر تو:
خیلی خوشحالم چونکه:
خبر جدید – خوشبختانه عصر امروز با قید کفالت آزاد شدند و خواهر امشاسپندان هم الآن قبراق و سر حال توی خونه شونه. نگفتم وقتی بیرون بیاد حال و احوالش اینجوره؟
فرناز جونم خدا میدونه که با دیدن این خبر چقدر خوشحال شدم…
بدرود.
Posted in Uncategorized on ژانویه 28, 2007| 8 Comments »
درود بر تو :
سه تن از فعالان جنبش زنان در فرودگاه امام دستگیر شدند.
طلعت تقی نیا، منصوره شجاعی، فرناز سیفی، روزنامه نگار،فعال جنبش زنان و عضو مرکز فرهنگی زنان ، صبح روز شنبه 7 بهمن ماه ، هنگام خروج از کشور دستگیر شدند. انگیزه سفر آنان شرکت در یک کارگاه آموزشی روزنامه نگاری در دهلی هند بود.
پس از دستگیری این سه تن ماموران امنیتی به همراه آنان به منزلشان رفتند و پس از بازرسی منزل و جمع آوری وسایل شخصی آنان مانند کیس کامپیوتر، کتاب، دست نوشته آنان را به بند 209 زندان اوین منتقل کردند.
خیلی حالم خوب بود، با دیدن این خبر بد تر هم شدم
به امید آزادی تمام آزادگان ایران…بدرود
Posted in Uncategorized on ژانویه 27, 2007| 12 Comments »
درود بر تو:
نمیخواستم نگرانم بشی
ولی خوب اینجا همونجائیه که آدم میتونه درد دل بنویسه، از خوشی هاش، از دوست داشتن هایش و هرانچه دل نگران یا شادش میکنه.
یه وقتهایی میگم کاشکی شاعر بودم و احساسم را به شعر می نوشتم و تو ی خواننده را هم به وجد می آوردم. خدا این ذوق را تنها به خاله ام داده.
یا مثلن دیشب، خواب یکی از دوستانم را دیدم که در یک مکانی بسیار زیبا همراه با کلی دختر و پسر در سمت راست من، که گویا برای راهنمایی گرفتن از ایشون «دوستم» به آنجا آمده بودند. سمت چپ من یک دریاچه ساکت و آرام با کلی درخت دورش… سمت راستم نیز یک سکویی بود، مثل اینکه با چوب درستش کرده بودند و برای سخنرانی بوده باشه، دقیق نمیدونم! من به دوستم که کمی هم توپولی شده بود نگاه میکردم و او با نگاهش به من میگفت باید کمی صبر کنی و به ایراد سخنانش ادامه می داد. نمیدونم شاید برای جشن سده خیلی با ایشون هم فکر بودم شاید هم… نمیدونم دیگه!!!
البته اینجا کمی شبیه اونجایی است که من در خوابم دیدم، چون اونجا درختهایش سر به فلک کشیده بودند و پر از شاخ و برگ(خوب درسته شاید این عکس در پائیز برداشته شده) ولی اونجایی که من دیدم تابستون بود. اصلن غروب هم نبود… نمیدونم چم شده؟ از بس فکرم نگران است و دلشوره دارم. یادته پارسال در این وقت سال، من همین حال بودم، یادته؟
راستی، گفتم که باید به مدت سه هفته داروهایم را نخورم؟! آخه پس از تماس تلفنی که با دکترم داشتم ایشون گفتند که بدن من به این دارو حساس است و تا سه هفته نباید بخورمش،البته از وقتی نمیخورمش، حالم کمی تا قسمتی بهتره، ولی هنوز نمیتونم پاهایم را درست بر دارم و اینجوری بریک دنس Break Dance بزنم اما هنوز راه میرم و خوشنود از این احوال، چونکه بد تر از این شاید میشدم.
یکی اینو بگیریدش که داره خودشو می کشه
راستی حسین پارتی خوش بگزره
در پناه یزدان یکتا تندرست، شاد و پیروز زیوی… بدرود.
Posted in Uncategorized on ژانویه 25, 2007|
او هم یک هم میهن مبارز بود که حالا بیمار شده است و به کمک مالی من و تو نیاز داره.
ببین شهره چی نوشته :
آرش سیگارچی را دریابیم .
آرش سیگارچی، سردبیر ِ پیشین ِ روزنامهی «گیلان امروز» در سال 1383 در پی مبارزات آزادیخواهانهاش پس از احضار و بازداشتهای پیاپی، پس از انتشار مقالهای پیرامون کشتارهای سال 67، دستگیر و ابتدا به 14 سال زندان محکوم شد. این حکم در دادگاه تجدید نظر به 3 سال تقلیل یافت. سال گذشته اشکان سیگارچی، برادر آرش، که پیگیر کارهای آرش بود،
…
یادمه بچه که بودم اگر کسی مشکلی داشت، مخصوصن مالی اهل محل جمع میشدند و برای گشایش مشکل فرد مورد نظر دست به دست هم میدادند تا احتیج اون بنده خدا بر طرف بشه.
اما حالا ما در دنیا با وجود اینهمه تکنیک و قدرت ماهواره ها و اینترنت، به هم نزدیک تر و در عین حال از هم دور تر شدیم و برای هیچکس کمکی نمیرسونیم، که هیچ تازه یاد مشکلات خودمون میفتیم و شونه خالی میکنیم. ولی من آرش را خیلی ساله میشناسم و میدونم که در مبارزاتش تمام تلاشش را کرد تا حرف مردم را در روزنامه اش بیاره و مسئولان را بیدار بکنه تا به درد مردم برسند.
و پس از اینهمه زندان و سختی و مشکلات و داغ برادر و … خودش به سرطان دهان مبتلا شده و از زندان خلاصش کردند، مادر، پدر و نامزدش نگرانش هستند و برای درمانش احتیاج به کمک من و تو داره…(البته منظور این نیست که بر اثر مبارزه به این درد مبتلاشده ) به هر حال خواست خدا این بوده و سرنوشتش اینجور سیاه شد.
در پناه ایزد مهر تندرست، شاد و پیروز زیوی… بدرود.
Posted in Uncategorized on ژانویه 25, 2007| 20 Comments »
درود بر تو:
خیلی حرف دارم
ولی همه ناگفتنی و فراموش میشود
وقتی این جا می نشینم.
تنها خواندن اشعار، شعرای ناب ایران آرامم میکند.
روحی نا آرام و پریشان از درد نا بسامانی دیارم
در جسمی نا آرام تر، دارم.
و در شهر ما، هنوز {برف نو} نباریده…«روی عکس کلیک کن تا شعری از خیام با صدای شاملو بشونی»
شکوهی در جانام تنوره میکشد
گويی از پاکترين هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشيدهام.
در فرصتِ ميانِ ستارهها
شلنگانداز
رقصی میکنم
ديوانه
به تماشای من بيا!
«شاملو»
ما ايران را دوست داريم. هر ويرانهاي كه هست و هر كس و هر گروهي بر آن حكومت ميكند، ايران خانهي خود ماست. هر جاي دنيا كه باشيم، ايران در هر مرز سياسي و تاريخي ناگزيري كه هست، خانهي عزيزان ماست، كساني كه به آنان عشق ميورزيم و دوستشان داريم. كساني كه به خاطر آنان و نه به خاطر يك مشت خاك و آجر و سيمان، حاضريم جانمان را هم بدهيم و صلح و آرامش را در آن حفظ كنيم. اگر مفاهيمي همچون انسانيت و شرف نزد برخي بيمعناست، با اين وجود، هر بيگانهاي كه قصد تعدي به آن را داشته باشد، متحد ميشويم و به خاطر آن و حفظ و امان عزيزان خود هم كه شده خواهيم جنگيد. اگر نقدي و انتقادي ميكنيم از وضع موجود و سيستم و بيعدالتي و براي ساختن است نه ويران كردن. اگر امروزه سرزميني از تبعيض و تزوير و بيعدالتي است، بايد آن را اصلاح كرد، بايد فرهنگ مردم را از ريشه عوض كرد تا سرشاخهها درست از كار دربيايند. بايد آن را ساخت و بايد همه از هر گروه و دسته و طرز فكري هستند به چنين باوري برسند كه اگر اين خانه، ويرانه و پر از كين و نفاق است، دلايل بسيار دارد و هر كس در حد و توان و موقعيت خود آجري بگذارد و براي اين تفكر جمعي و عاري از خشونت تلاش كند.
تا درودی دگر بدرود…
Posted in Uncategorized on ژانویه 22, 2007| 29 Comments »
درود بر تو:
نمیدونم این عکس را از کجا پیدا کردم! ولی برام خیلی جالب بود که در دنیای آزاد امروز چنین برخوردهای نه چندان فیزیکی… با نویسنده ها بشود.
میدونی من در دنیایی زندگی میکنم که از این برخوردهای سخت در مقابل نویسنده و گرافیست، یا مقاله هایی که بر وفق مراد دولت زنان و مردان مملکت است، خبری نیست. در هر روزنامه یا برنامه تلویزیونی یا رادیوئی با آزادی کامل در مورد هر کدام از افراد دولت با نام بردن از ایشون، که بدبختانه در ایران به جای نام به اسمشو نبر اکتفا میشود، حرف میزنند.
امروز یکی از دوستانم از من پرسید تو که لینک بلاگهای نقاد و سیاسی را داری، چرا لینک آقای ابطحی را نداری؟ ایشون خیلی باز و راحت مینویسند… گفتم هر از گاهی میرم نوشته هاشون رو میخونم، ولی تا به حال نتونستم خودم را راضی کنم تا لینک ایشون را در بلاگم بگذارم.
گفت اگر چند ملای دیگر نیز به این راحتی و با پنبه سر سیاسیون را می بریدند، خیلی خوب میشه و بقیه مردم ایران هم توانایی راحت تر نوشتن را داشتند. خلاصه که چنین ساطوری بر روی دست نویسنده های ما است ولی خوب دارند با این مشکل کنار میایند.
اندک اندک جمع مستان می رسنـــد اندک اندک می پرستان می رسنـــد
دلنوازان ناز نازان در ره اند گلعذاران از گلستان می رسنـــد
در سن بلوغ که بودم اشعار مولانا را از بَـــر بودم. خیلی هایش را، ولی حالا دیگه نیمه کاره یادم فراموش میره…
میگن قراره هوای اینجا سرد تر بشه و برف بیاد.
راستی ۱۰ بهمن برابر جشن سده است. به بلاگ کیــــوان برو ببین در مورد این جشن باستانی چقدر زیبا نوشته.
جشن سده : جشن پیدایش آتش !!! 10 بهمن ماه
در پناه یزدان تندرست و شاد زیوی… بدرود.
Posted in Uncategorized on ژانویه 21, 2007| 23 Comments »
|
|
|
من هنوز یه کم هم تندرستی، بدست نیاوردم. آخه فکر میکنم خیلی بیشتر صبر کنم تا نتیجه عالی را ببینم. خوب هومئوپاتی است و این صبرش، باید بیشتر برد بار باشم و این پاهای نیمه فعال را به حرکت در بیاورم تا روزی به همین نزدیکی ها، تندرستی کامل فرا برسد.
چند روز پیش اینجا بادهای خیلی تندی با سرعت ۲۰۰تا۲۲۰ کیلومتر در ساعت، داخل آلمان راه پیمود و تقریبن همه چیز را ویران کرد. چند عکس ببین:
روی پلِ اتوبان باد یا بهتره بگم طوفان شدید منجر به چپ شدن این تریلی شد.
این خانم درخیابان با چتر از لابلای باد رد میشود..
ببین شدت باد چقدر بوده که درخت به این عظمت را از زمین کنده و بر روی خانه انداخته… البته این فجایع طبیعی در این چند روزه بسیار وجود داشته که قدرت خدا بر روی زمینش را می رسونه.
حرفهای خاله زنکی: نمیدونم از پا قدم نحس این «رایس» به آلمان اینجوری شده یا ؟؟!! ولی من یکی که از ترس رعد و برق و صدای باد و طوفان، داشتم می مردم که به جز دو بار که دیدن لئونورا جونم و خواهرم رفتم بیرون، جایی نرفتم. ولی جای گفتن داره از دولت آلمان سپاسگذار باشیم که اینقدر سرویسهای خدماتی خوب و عالی به ما مردم شهروند میدهد. دختر عمه ام که راننده اتوبوس است، میگفت جلوی راه ماشینم«اتوبوس ش» یک درخت افتاد و به مرکز بی سیم زدم، ماشین را همانجا نگهداشتند، من و مسافرین را به هتل بردند و قهوه و چایی… تا راه باز شود و خیلی خوشحال بود از این که چقدر خوب برخورد کردند و جوابگو بودند.
البته شاید در اخبار هم شنیده باشی که پرواز بیشتر هواپیما ها در آلمان، لغو شد و در برخی شهر ها هم نه تنها هواپیما بلکه اتوبوس هم اجازه حرکت نداشت. خوب دیگه برای جون مردم ارزش قائلند.
خوب همین است که وقتی ازم می پرسی دوست داری آلمان زندگی کنی یا اینجا؟ میگم من عاشق میهنم هستم ولی برای زندگی کردن، در کشور این کفار، راحت ترم.
در پناه یزدان، در جای جای ایران و دنیا تندرست و شاد زیوی… تا درودی دگر بدرود.
Posted in Uncategorized on ژانویه 18, 2007| 41 Comments »
درود بر تو:
من از دیشب رسمن خاله شدم
یک خاله حقیقی
هنوز از (Leonora لِئونورا) جونم عکس ندارم.
ولی ندیده عاشقشم،
فداش بشه خاله شهلا
به امید تندرستی تمام نوزادان دنیا…تا درودی دگر بدرود
Posted in Uncategorized on ژانویه 15, 2007| 37 Comments »
درود بر تو:
این متن جنجالی و حقیقی را که برگرفته از بلاگ دوست نیکم«ناصر خالدیان» و سایت خبرگزاری کار ایلنا خوندم، خیلی نگران شدم. آخه چند دوست در تهران دارم که مشکل تنفسی دارند که در زمستان هم خیلی درگیرش میشوند و من غربتی دلم برای آنها و دیگر هم میهنان گرفتارم، خیلی شور میزنه. حالا گزارش را ببین:
تا سال 1390، تهران قابل زندگي نخواهد بود
آهای خانم، آهای آقا، جون هر کسی دوست داری با ماشین« تک نفره » به شهر سفر نکن! خوب با اتوبوس یا مترو یا…
وقتی در تهران بودم، این مورد که مردم شهرم در کمال بی خیالی و خودخواهی با ماشینهای خود و به خاطر یک نفر(خود راننده) وارد شهر میشدند تا به محل کارشون بروند را میدیدم.
وقتی این جور صحنه های خودخواهانه رو میدیدم، این سوال برایم پیش میامد، خوب چرا با سرویس یا ماشینهای عمومی به سر کار نمیروید؟
البته این را تا فراموش نکردم بگم که خیلی راحت می دیدم که، خانواده هایی را که چند فروند {حالا نیایی بگی فروند برای هواپیما بکار برده میشه} ماشین سواری داشتند(از سر پولداری و یا محبتهای بسیار کارخانه های تهران با ریختن ماشین ارزون زیر پای مردم بود، یا؟!) و یکی به شماره فرد و اون یکی با شماره زوج بود داشتند. مشخصه که هر وقت دلشون میخواست با ماشینهای خود به خرید و یا محل کار تشریف میبردند!!!!
برای آگاهی باید بگم که به غیر از خطر این آلودگی برای مردمی که به گونه ای در گیری تنفسی دارند، وجود دارد، بلکه پرواز و نشستن هواپیما ها در فرودگاه با مشکل رو به رو میشود. مثلن روزی که به اصفهان می رفتم، وقتی هواپیما از روی زمین تهران بلند شد، دیدم که به جز همین نزدیکی های فرودگاه، دیگر تهران مشخص نیست، فقط دود بود و دیگر هیچ… بد بختانه دوربینم توی بار بود و موفق به عکاسی نشدم، ولی دیدن این تصویر واقعی از تهرانی که همین حالا از آن بیرون آمده بودم، خیلی وحشتناک بود.
معمولاً در اوايل زمستان به دليل ايستايي هوا، جيغ تابلوهاي نمايشگر آلودگي هوا در تهران در ميآيد و همه به اين فكر ميافتند كه پاسداشت محيط زيست چه چيز خوبي است. اين خبر بسيار مهم و البته دردناكي است كه بسياري در كوران خبرهاي سياسي، بيتفاوت از كنار آن ميگذرند. گيريم كه سال 1390 هم نباشد و 1490 باشد، آيا معناي آينده و «آيندگان» براي ما مفهومي ندارد؟
به هر روی هم میهن گلم، تو دانی و وجدان و خدای خودت. چون خیلی دوستت دارم
در پناه یزدان تندرست و بدور از هر گونه آلودگی زیوی… تا درودی دگر بدرود.