درود بر تو :
چند روزی نزدیک یک هفته پس از اون اعلام، شاید بلاگم در دسترس نباشد، بالاخره به دلیل دیر اقدام کردن برای تمدید قرار داد «هاست»، کمی تا قسمتی از کار افتادیم ولی باید بگم من بد جوری به این خانه مجازی و دوستان نیکم وابسته هستم ا
خوب، چند شب پیش پست جالبی نوشتم و تا تموم شدن آن، نگو ساعت و وقت قرار داد تموم شده و بنده با دماغ سوخته نوشته هایم را جایی در پس سی سپردم ولی عکسهایش از بین رفت، حالا چرا؟ نمیدوم خوب این هم اون پستی که گفتم:
۱۴ . آگوست . ۰۷مواردی نوشته بودم که اگر همون روز میدیدی خوندن داشت و جالب بود، حالا دیگه بیات شده
(مرکز شهر مون، مونستر) است.
به دلیل خوب بودن هوا و آفتاب خوب، که در اینجا کم یاب است، برای خرید و غیره همراه دختر بزرگم طراوت و مامانم رفتیم به منزل خواهرم تا ایشون را با لئونورا دختر گلش، را برداریم و پیاده بریم مرکز شهر (البته من روی ویلچر نشسته بودم) خیلی آدم مانند ما آمده بود از این هوای خوب کمی تا قسمتی تابستانی استفاده ببرند. پس از وقت کوتاهی دختر عمه جونم و پسرش نیز به ما پیوستند..
بستنی همراه با خامه نیز صرف شد و جایت خالی بود.
فقط حیف شد که من دوربینم را همراهم نبرده بودم ولی وقتی برگشتیم خونه این عکسها را از اینترنت در وبلاگم وارد کردم. ما معمولن ۱۳ بدر ها اینجائیم، اگر هوا خوب باشه هم میریم و پیک نیک میکنیم.
این قسمت آخرش همیشه دیدنی است… اینجا دریاچه شهر ما است. میدونی، این قوی سیاه زنده، عاشق اون قوی سفید آهنی شده بوده و برای اینکه به باغ وحش منتقلش بکنند به خاطر مقاومتش، مجبور شدند این قوی سفید رو هم ببرند و در آبی که آنجاست بیندازند.
باید بگم که اینجا در همه موارد، برای تمام موجودات زنده اهمیت بخصوصی قائلند. داشتم جریان آمدن خانمی از اداره حمایت از بیماران «ام اس» را برای یکی از دوستانم تعریف میکردم که برای چند کاری که من با ایشون داشتم و احتیاج به کمک و راهنمایشون دارم را میگفتم که دوستم گفت تو خونه بودی و ایشون اومدند برای کمک پیش تو!؟ بله همیشه همینجور است. برای کار های اداری کمکت میکنند! چقدر هزینه برمیداره؟ هیچی، پولی برای اینگونه کارها نمی پردازیم. خلاصه انگشت به دهن مونده بود بندهی خدا!!!!
فلانی، من اینجا زندگی میکنم چون زندگی انسانها اینجا ارزش دارد و مرفه بی درد نیستم.
تا جایی که از دستم بربیاد به کسانی که بتونم کمک میکنم، «به قول معروف»چه قلمی چه قدمی امید آن را دارم که لبی برای یک لحظه خندان شود.خلاصه حرف بسیار دارم و حوصله کم...
******* اعتماد چه واژه مبهمی ست و چقدر نقش اساسی در زندگی بازی میکند
اعتماد کرددن خیلی سخت است!!!!!!!
به کــی تا کِی، چقدر لازم است؟! آیا این مبحث اعتماد الان، جای تفکر دارد یا همیشه بدینگونه بوده! من آدم ریزبین و سخت اعتماد شده بودم و با دیدن فیلم «نقاب» بد تر هم شد این حسم. خیلی دوستت دارم نازنینم ولی این حس بی اعتمادی، پی در پی دروغ شنیدن و به قول امروزی ها پیچوندن ها خسته ام کرده شام مهتاب داریوش را حتمن شنیدی.
باید بگم که این آدرس، موقتی است و تا چند روز دیگر درست میشه اساسی، هم میهن گلم دلم برایت تنگ شده بود و کلی حرف داشتم که نگفته موند و دیگه…
در پناه یزدان یکتا تندرست و شاد و پیروز زیوی… بدرود.
Read Full Post »